سلام
این شعر رو خوندم...
هی خوندم..هی خوندم...از زیباییش دلم نمی خواست تموم شه!
....................................................................................................
رفتار من عادی است
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند
از دور میگوید:این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!اما
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی کمتر
از جمله دیشب هم
دیشب دوباره
دیشب پس از سی سال فهمیدم
دیشب برای اولین بار
این روزها دیگر
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
گاهی نگاهم در تمام روز
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر میپرستم
دیگرتر از شبهای بیرحمانه دیگر بود:من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامهها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامهها را
دنبال آن افسانهی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامههایم
بوی غریب و مبهمی میداد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خوردهی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس میشد
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پارههای ابر پر کردم
جای شما خالی!یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوستتر دارم
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی
صد بار در یک روز میمیرم
حتی
یک شاخه از محبوبههای شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم رفتار من عادی است جرئت دیوانگی
انگار مدتی است که احساس میکنم
فرصت برای حرف زیاد است
خاکستری تر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
اما
اما اگر گریسته باشی ...آه ...مردن چه قدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم!شاید برای حادثه باید
با این همه تفاوت
حس میکنم که انگار
امضای تازهی من
ای کاش
و لابهلای خاطرهها گم شد
از دور
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
احساس میکنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
لبخند او چه قدر شبیه من است!آه، ای شباهت دور
!ای چشم های مغرور!این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!بگذار در خیال تو باشم!بگذار ...بگذریم!این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است