سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

9

کم کم داشت رابطه ها زیاد می شد...یا ممد که دوست صمیمی شدیم...راستش ترم اول داشت دیگه تموم می شد...موقع امتحانا بود...علیرضا رو گاه گاهی می دیدم...می یومد تو انسانی یه دوری می زد گاهی...از ذوست دخترش بگم براتون...راستش کمکی از اینورو اونور شنیده بودم ازش...خودشم گاهی ازش می گفت یعنی زیاد برام صحبت می کرد  تو یکی از این روزها اونو دیدیم...دختره زیبایی بود تعجب کردم..خوده علیرضا زیاد ادم خوشتیپی نبود اما دوست دختره زیبایی داشت...یه روز سره کلاس بودیم...یکی از بچه ها نطرم رو جلب کرد بچه شیطونی بود همش شلوغ می کرد دیدم انگاری بونم چه تهران می خوره پشت سرم بود ...صحبت کردیم با هم ذوست شدیم امیر بود...امیر بود اونم پسره خوبی بود بعد می گم بیشتر ازش....ترم اول تموم شد...امتحانا رو دادیم...سره امتحانه ادبیات یه تقلب خوب کردم از یه دختره....خیلی کمک کرد نمره ها که اومده بود منو دید گفت که چند شدی...جالب بود که از من کمتر شده بود...گفت ای بی معرفت...اونم از اون روز حس دوستی می کرد هر وقت ما رو می دیدید یه سلام و علیکی می کرد...ممد که که شوخی باز شده بود هی می گفت طلبت شده حاجی ...احمد هم که گاهی می رفتیم باغشون که نزدیکه اصفهان بود بعضی شب ها دوره هم بودیم و ورق بازی می کردیم...گاهی یه شب تا صبح کاره ما بود....امتحانات داشت کم کم شروع می شد...شاید طبق عادت که همه پسر ها دارن یه چند تایی دختر چشم ما را گرفته بود...البته ماجراها پیش اومد که بعدها می نویسم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد