سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۸

از اون طرف من خودم مسیر رو پرسیدم..دیگه خونه داییم نرفتم و رفتم خونه بچه ها...از دوستی با محمد براشون گفتم.خوب دبگه شب اونجا خوابیدم...اونا هم می خواستن محمد رو ببینن...فردا صبحش که با هم کلاس داشتیم محمد زنگ زد و اومد دانشگاه ...دوستی داشت بهتر می شد...از شیطونی های محمد که بگذریم ما را هم قاطی بچه بازی هاش کرد...راستش محمد کلا شیطون بود و افتاده بود دنباله چند تایی از دختر های دانشگاه....حتی سلام و علیک هم راه انداخته بود...شاید یه نفر رو می خواست کمکش کنه که من رو پیدا کرده بود...من که تصمیمی گرفته بودم طرف این کارا دیگه نباشم ناخواسته و شاید خواسته وارده بازی هایی شدم که همیشه یه طرف بازی من بودم و یه طرف دیگه محمد...راستش با چند تایی از بچه ها دوست شده بودم...تقریبا همه دیگه می شناختن اما با خیلی کم سلام و علیک داشتم تا جایی که خیلی ها می گفتن این چه مغروره ...ولی برام مهم نبود...دیگه کم کم به جایی رسیدیم که محمد رفیق شب و روزه اصفهان شد...یه شب گفت که می خوام یکی رو بهت معرفی کنم...خبلب ازش تعریف کرد که آخره معرفته و این حرفها...بهنام هم اومد یه شب دنبالمون تو ماشین رو هنوز ندیده بودم...وقتی دیدیم فهمیدم همون پسری بود که تو کلاس کمی صحبت کرده بودیم و دیگه ندیدمش...از اون شب دیگه شماره تلفن همدیگر رو گرفتیم و رفیق فابریک شدیم...راستش اون پسره هم می گفت که دنباله من می گشته و پیدام نمی کرده اما کلا رفیق های خوبی برا هم شدیم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد