-
۱۲
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 21:34
کم کم دانشگاه شده بود یه محیط باحال برامون...ترم دوم بود..خوب چند تایی دوست پیدا کرده بودیم...یکی از دوستام احسان بود...پسره خیلی خوبی بود..راستش اولا زیاد ازش خوشم نمی یومد...خیلی خودشو تحویل می گرفت...کم کم سلام و علیک شروع شد چند باری هم که بیرون رفته بودیم با بچه ها بیرون گه گاهی می دیدیمش دیگه سلام و علیک شد یه...
-
11
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 21:00
بچه های بدی نبودن..کمکم رابطه ها زیاد تر می شد..گاهی هم تو دانشگاه برای سرگرمی شیطونی می کردیم...ولی خداییش برای خنده بود ولی بعد ها همین شوخی ها گارش به جاهایی می رفت شاید همین شوخی ها گاهی جدی می شد....همه تو اصفهان می دونن که خانه اصفهان جای باحالیه..راحت تر جاهای دیگه اصفهانه...دخترهاش با همه جای اصفهان...
-
10
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 18:42
خوب همینطوری که گفتم ممد هی شیطونی می کرد و سره من تموم می شد ...تو کلاس هم که گاهی سربه سر این و اون می زاشتیم... همین سر به سر گذاشتن ها حرف و حدیث های زیادی به دنبال داشت...کلا براتون بگم که بهمون بد نمی گذشت...خوب امتحانات تموم شدن و ما راهی تهران شدیم...ارتباطها کماکان ادامه داشت...من زیاد تصمیمی برای دوست دختر...
-
9
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 21:36
کم کم داشت رابطه ها زیاد می شد...یا ممد که دوست صمیمی شدیم...راستش ترم اول داشت دیگه تموم می شد...موقع امتحانا بود...علیرضا رو گاه گاهی می دیدم...می یومد تو انسانی یه دوری می زد گاهی...از ذوست دخترش بگم براتون...راستش کمکی از اینورو اونور شنیده بودم ازش...خودشم گاهی ازش می گفت یعنی زیاد برام صحبت می کرد تو یکی از این...
-
۸
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 19:31
از اون طرف من خودم مسیر رو پرسیدم..دیگه خونه داییم نرفتم و رفتم خونه بچه ها...از دوستی با محمد براشون گفتم.خوب دبگه شب اونجا خوابیدم...اونا هم می خواستن محمد رو ببینن...فردا صبحش که با هم کلاس داشتیم محمد زنگ زد و اومد دانشگاه ...دوستی داشت بهتر می شد...از شیطونی های محمد که بگذریم ما را هم قاطی بچه بازی هاش...
-
۷
شنبه 29 مردادماه سال 1390 20:06
دوستی ها داشتن زیاد می شدن...دیگه سره کلاس می رفتم عادی شده بودم...اما هنوزم بعضی نگاها عجیب بود برام ....نمب دونم شاید براشون همیشه تازه بودم....چند تایی از بچه ها تو همین بین یه سلام و علیکی با ما پیدا کرده بودم...از شاپور که اوله ترم یه آشنایی پیدا کرده بودیم خبری نداشتم....خوب یکی از بچه ها بنام بهنام بود با هم...
-
۶
جمعه 28 مردادماه سال 1390 18:55
اینم از سپهر و قضیه دوستی ما با اون...روزها از هم می گذشتن...من و سپهر کلی با هم دوست شده بودیم...هنوزم گاهی به بچه ها سر می زدم...اما از یکیشون خوشم نمی اومد...می دونید من کلا از آدم هایی که کی ادعا دارن خوشم نمی یاد تبل تو خالی بودم خوب نبست...خوب یه روز سپهر گفت بریم یه چیزی بخوریم...۲ تا از دوستاشم همراهش...
-
۵
شنبه 22 مردادماه سال 1390 18:44
مثلا یکی از اونا احمد بود...زیاد ازش خوشم نمی یومد تا اونجایی که به بچه ها می گفتم بابا تحویلش نگیرید...ولی آیدین می گفت که پسره خوبیه...من زیاد باهاش رابطه نداشتم...یه روز اومد ما رو دعوت کرد باغشون...عجب باغی بود...رفت و آمدمون زیاد شد...خیلی صمیمی و خوب با هم شدیم...کم کم یاد گرفتم که نباید زود قضاوت کنم و تقریبا...
-
۴
جمعه 21 مردادماه سال 1390 18:49
خوب تو اونجا یه چند تایی ذوست پیدا کرده بودم اما نه اونجوری بیشتر دنیاله بچه های تهران بودم...۲ تا از بچه ها بودن که همیشه با هم بودن زیاد بهشون توجه نمی کردم....یه روز که رفته بودم ناهار بخورم تو سلف اومدن پیشم و تشستن بعد از سلام و علیک پرسیدن که شما اط تهران اومدین گفتم آره.اونا هم تهرانی بودن با هم روست شدیم که...
-
۳
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 23:09
روزهای سخت تو اصفهان در حال گذر بود...نمی دونم محکوم بودم تو این غربت سر کنم.گاه گاهی با پسر داییم بیرون می زدیم...اما تو دانشگاه فقط با علیرضا گاه گاهی بودم ش و ع هم هیچ وقت اصفهان نبودن فراری و مونده از هر جا...فراری های دانشگاه بودن این دو...خوب گاهی با علیرضا می رفتیم یه نهاری می زدیم...بازم با معرفت بود که...
-
۲
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 20:00
بعد از ثبت نام تو دانشگاه برگشتم تهران...خوب ترمه ۲ شروع شد.مجبوری بعد ۲ هفته از شروع کلاسها اومدم اصفهان...زیاد از محیط دانشگاه خوشم نمی اومد..شاید چون تنها بودم احساسه تنهایی می کردم.من چون اصفهان جایی تداشتم خونه داییم می رفتم...خوب زنداییم هم رفته بود انگستان و نبود و این برای من خوب بود شاید اینطوری راحتتر...
-
۱-
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 00:05
خاطرات..... شروعی دوباره برای نوشتن می خوام از گدشته ها...شاید از ۵ ...۶ سال قبل که یه هو تغییراتی تو زندگی پدید اومد بنویسم شاید بی پرده ی پرده... شروع داستان زندگی ما از اصفهان شروع شد...خوب تو اون سالهایی که ما کنکور می دادیم قبولی توش سخت بود...بالاخره ما هم قبول شدیم...خوب تو دبیرستان کاره نکرده نگذاشته بودم و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 23:02
سلام رفتم تو گذشته ها می دونی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهرماه سال 1389 20:58
سلام این شعر رو خوندم... هی خوندم..هی خوندم...از زیباییش دلم نمی خواست تموم شه! .................................................................................................... رفتار من عادی است رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا میبیند از دور میگوید : این روزها انگار حال و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 23:46
می گذرد... می دونی روزهای بدون تو می گذرد... گاهی فکر می کنم تو کی هستی...کجایی... منم عاشقم!... نمی دونم... سرگرمم...زندگی در گذره دوستان نامروتی کردند اما شاید باید زندگی کرد! بی خیال... ............................................................. گرفتاره بازی های حاشیه ای زندگی شدم از همون چیزی که همیشه می ترسیدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 01:15
می گم.... آخرش فهمیدم که گاهی غم وغصه ها هم از من خسته می شن... !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 14:16
تو آنجا...من اینجا...پس زندگی کجا..؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 23:22
دو باره دارم به روزهای سرد نزدیک می شم... تنهایی گاهی بد فشار میاره.. شاید این نیز بگذرد... خسته ام...خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 23:14
ای آشنای روزهای تنگ دلم بد گرفته کجایی؟ بیا تا حال همدیگر بدانیم این ذهن مشوش من صدای آروم تو را می خواهد بد قولی کردم می دونم... تو ببخش
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 09:06
هنوز در سفرم . خیال می کنم در آب های جهان قایقی است و من - مسافر قایق - هزار ها سال است سرود زنده دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم. مرا سفر به کجا می برد؟ کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مردادماه سال 1389 09:12
می دونی ... گاهی یه اتفاقاتی تو زندگی می افته همیشه همراههمونه... تو دلمون می مونه دوست داری هیچ وقت نبود می مونه هی می خوره از وجودت خوره وجودت می شن.... چی بگم... شاید عاشق می شی... شاید یه اتفاق دیگه مونده و درمونه...شاید از همه جا... گاهی موندگار می شه... سخته... اما شاید زندگی در جریانه... همین...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 00:10
بعد از چند وقتی نبودن حالا هستم... همیشه با هم بحث داریم.. شاید از آینده می ترسیم ۲ تا دوست که آینده اشان رو دوست دارن زندگی همینه... من بهش می گم... اول:هدف انگیزه...محرک آدمه تا هدف نباشه نمیشه اما خودم هم گنگ تو هدف موندم گاهی هدف خیلی کوچیکه گاهی بزرگ ولی تو هر دو صورت... رسیدن بهش تلاش می خواد دلم آرامش می خواد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 23:08
می دونی همیشه یادت دنبالمه.. یه همراه همیشگی یه همراه که نشد بمونیم با هم اما همیشه فرشته ای هستی تو یادم که خدا ازش یکی آفریده بود... همیشه بهت فکر می کنم می دونم همیشه فکر می کنی که همه چیز رو من خراب کردم اما دوست داشتم اینطوری فکر نکنی... همیشه بهترینی تو دلم... اینو همیشه بدون... می دون گاهی باید جدا رفت اینم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 16:59
چند شب پیش خواب دیدیم... کنارم بودی... یه همراه همیشگی.... شاید همه جا اما الان نیستی.... سخت یادم میاد اما خودت بودیی با اون نگاه زیبا ...صدای زیبا... کلی صدام می کردی گرفتار شدیم... نبودنت شاید برام گرون تموم شه.. خودم خواستم... شاید تنبیه زندگی همین باشه... همین! . . .....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 20:07
با سلام... امروز بعد از چند روز با( م ) صحبت کردم... دوستانه خوبی برای هم بودیم. اما الان چند وقتیه فاصله گرفتیم از هم... می دونی گاهی صحبت کردن باهاش خوب آرومم می کنه اما....فاصله داره بین ما زیاد می شه فعلا مشغوله... امروز تولده دوستش بود... ازم خواست بیام پیششون... اما من دیگه مثله قبلا نیستم نمی دونم خیلی کم حوصله...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 16:40
یه جورایی این چند روز خسته تر از همیشه بودم می دونی گرفتاره بازی های گذشته شدم.! شاید گم شدم تو گذشته ای که خودم ساخمش و شاید تکرار نشدنی باشه.... ع هم اومد پیشم.... دو تایی با هم خوب زندگی می کنیم... دوستی خوبیه... کاش موندگار بهونه. دارم حس می کنم که برای روبه را کردنه من خیلی تلاش می کنه... اما.... فعلا زندگی به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 12:48
گاهی فک می کنم ... می بینم ... چقدر گرفتاره بازی های این روزگار می شیم... می دونی گاهی وسط این گرفتاری ها گیر می کنی... نمی دونی از کجا .... از کجا باید شروع کنی... زندگی نیز در حال گذره... تو موندی و....یه زندگی با کلی مشکل.. می دونی برای همه پیش میاد... مهم روبه رو شدنشه... بعضی ها می جنگن... جنگ...جنگ با زندگی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 14:42
بد جوری تو گذشته ها گیر کردم... تاوان اشتباه قبلیم بد جوری عذاب وجدان برام درست کرده... امیدوارم من رو ببخشه... می ترسم اون نگاه و یادش همیشه همراهم باشه یه نگاه تلخ و آخرین نگاه... ندیدیم غمی بشتر از این نگاه... خدا کمک کن
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 19:31
سخن اول.. خوب نمی دونم از کجا شروع کنم... خوب من اول یه وبلاگه دیگه داشتم کلی دوست هم بودیم با هم... می دونی اینقدر این دوستی زیبا بود که شاید بی خبری از هم دلتنگی می آورد خوب نوشتن رو گذاشتم کنار... حوادثی تو این 2 سال اتفاق افتاد که خیلی چیزها را می تونست عوض کنه نمی دونم شاید گرفتاره یه بازی تو این دنیا شده بودم......