سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۷

دوستی ها داشتن زیاد می شدن...دیگه سره کلاس می رفتم عادی شده بودم...اما هنوزم بعضی نگاها عجیب بود برام ....نمب دونم شاید براشون همیشه تازه بودم....چند تایی از بچه ها تو همین بین یه سلام و علیکی با ما پیدا کرده بودم...از شاپور که اوله ترم یه آشنایی پیدا کرده بودیم خبری نداشتم....خوب یکی از بچه ها بنام بهنام بود با هم کلاس ادبیات عمومی داشتیمم و سوژه خنده کلاسا بود و  همین طوری یه سلام علیک باهامون پیدا کرده بود...یه روز دیدمش...سلام و علیک و از این حرفها...بهم گفت غیر از شما یه بچه تهران هم هست...گفتم نمی شناسم...گفت محمد....گفت الان میاد می خوام جزوه بگیرم ازش... محمد اومد و سلام و علیک کرد...بهنام معرفی کرد ما رو بهش...کلی خوشحال شد این محمد و گفت کجا بودی من کلی دنبالت می گشتم و از این تعارف ها....تا کناره سرویس ها با هم رفتیم...گفت بیکاری تا یه جایی با هم بریم...منم گفتم بریم...رفتیم مغازه یکی از دوستاش...تو راه کلی از دانشگاه و این حرفها حرف می زد...پیش دوستش رسیدیم...مغازه رنگ فروشی داشت...نشستیم...دیدیم یه قلیون آورد و اماده کرد و شروع کردیم به کشیدن...بو نگدشت...دوستش پسره خوبی بود...حداقل تو اصفهان بد نبود.....بعد از اون دوستی ما شروع شد...دوستی من و محمد سر آغاز اتفاقات زیادی شد که باید حتما بنویسم....

۶

اینم از سپهر و قضیه دوستی ما با اون...روزها از هم می گذشتن...من و سپهر کلی با هم دوست شده بودیم...هنوزم گاهی به بچه ها سر می زدم...اما از یکیشون خوشم نمی اومد...می دونید من کلا از آدم هایی که کی ادعا دارن خوشم نمی یاد تبل تو خالی بودم خوب نبست...خوب یه روز سپهر گفت بریم یه چیزی بخوریم...۲ تا از دوستاشم همراهش بودن....رفتیم تو شهر...اسی و بهزاد ۲ نفری بودن که باهاشون دوست شدم...دوستان در حال زیاد شدن بودن ....پسرهای بدی نبودن ۲ تا دوست که کلی با هم رفیق بودن و از دوستیشون برامون تعریف می کردن...اما از چند وقت رفاقتشون بهم خورد....حالا تو آینده براتون می گم...از کناره بهزاد و اسی با هادی و حسین دوست شدم..هادی پسره خوبی بود...خوب اینا تقریبا هم سن بودیم...برگردیم به عقب تر...یه استاد داشتیم ادبیات پیش درس می داد...می گفتم که خوب نمره نمیده...کسی هم که دیر میومد رو راه نمی داد سره کلاس...یه روز سپهر گفت که من کلی خوابم میاد و می خوام بیام سره کلاست بخوابم....گفتم بی خیال شو می خواهی کاری کنی که منو بندازه....چشمتون روزه بد نبینه...بعد از نمی ساعت از شروع کلاس اومد استاده گفت که دیر اومدی راهت نمی دم...کلی غسم و آیه که استاد ببخشید و از این حرفها...بد از این موضوع استاد دلش به رحم اومد و راهش داد اما اون نشست و سریع خوابش برد...استاد که از موضوع بو برده بود بیدارش کرد و گفت از کلاس بیرون برو...حالا همه زده بودند زیره خنده...گفن حذفت می کنم و از این حرفها که سپهر گفت که من دانشجوی کلاس شما نیستم و از کلاس اومد بیرون استاده کلی عصبانی بود کمی بو برده بود که دوسته منه...به من گفت که جاش شما رو حذف می کنم منم گفتم اصلا اینو من نمی شناسم و کلی از این حرفها تا متقائدش کردم و کوتاه اومد...ولی کلی خندیدیم.... 

 

۵

مثلا یکی از اونا احمد بود...زیاد ازش خوشم نمی یومد تا اونجایی که به بچه ها می گفتم بابا تحویلش نگیرید...ولی آیدین می گفت که پسره خوبیه...من زیاد باهاش رابطه نداشتم...یه روز اومد ما رو دعوت کرد باغشون...عجب باغی بود...رفت و آمدمون زیاد شد...خیلی صمیمی و خوب با هم شدیم...کم کم یاد گرفتم که نباید زود قضاوت کنم و تقریبا یکی از بهترین دوستام بود ولی خوب بعد ار ۳ ترم نتونست بخونه و رفت یه رشته و یه دانشگاه دیگه...ولی رابطه امان پایدار موند...یکی دیگه از بچه هایی که باهاش رفیق شدم سپهر بود...یه کاس داشتیم مبانی سازمان مدیریت...این سپهر میومد سره کلاس همش خواب بود...جالب بود برام...استاد هم همش گیر می داد بهش...به استاد گفت استاد تازه از تهران رسیدم و دیشب تو راه بودم ولی همیشه بازم خوابش می رفت دوران خوبی سپری شد باهاش...بعد یه روز اومدم بیرون کلاس دیدمش و سرآغاز  یه دوستی خوب شد...خوب کلی فیلم بود این پسر ...تا اینکه هیجان خاموش من را روشن کرد تا جایی که کلی سر به سر این استاد می گذاشتیم...الته استاد جبران کرد و جفتمون رو انداخت سره امتحان این استاده بی معرفت من و سپهر رو دید و گفت که می خواد از دانشگاه بره و می خواد همه رو با نمره خوب پاس کنه اما غافل از اینکه از قصد می خواست بندازه...و بی معرفت ما را به زور برد سره امتحان و....

۴

خوب تو اونجا یه چند تایی ذوست پیدا کرده بودم اما نه اونجوری بیشتر دنیاله بچه های تهران بودم...۲ تا از بچه ها بودن که همیشه با هم بودن زیاد بهشون توجه نمی کردم....یه روز که رفته بودم ناهار بخورم تو سلف اومدن پیشم و تشستن بعد از سلام و علیک پرسیدن که شما اط تهران اومدین گفتم آره.اونا هم تهرانی بودن با هم روست شدیم که سرآغاز دوستی خوبی با یکی از آنها شد...شاید بخوام اقراق کنم اما همه می گفتن که روزه اول تو اومدی همه می گفتن فلانی بچه تهرانه...اما هر کسی از من پرسید می گفتم خوزستانی اما ساکن تهران...عاشق خوزستان بودم و هستم....خوب کم کم با اونا دوست شدم و رابطه ام زیاد تر شد گاهی هم خونشون می رفتم و می اومدم گاهی شب اونجا می موندم که چون همه رشته ای هم بودیم دیگه باعث شده بود همیشه با هم باشیم....خوب طبق غریضه دنباله دختر های تهرانی هم بودیم البته همینطوری...خوب بعد فهمیدیم که یه ۳ تا ۴ تایی دختر های تهرانی هم هستن که هم رشته ما هستن...ابته این دوستای من بیشتر از من دوست و رفیق تو دانشگاه داشتن...برا همین من بهشون می گفتم که بابا بچه اصفهانی ها رو زیاد تحویل نگیرید...غافل از اینکه خود من بعد ها با خیلی هاشون رفیق شدم و اونم رفیق های جون جونی...البته نه با خیلی ها...

۳

روزهای سخت تو اصفهان در حال گذر بود...نمی دونم محکوم بودم تو این غربت سر کنم.گاه گاهی با پسر داییم بیرون می زدیم...اما تو دانشگاه فقط با علیرضا گاه گاهی بودم ش و ع هم هیچ وقت اصفهان نبودن فراری و مونده از هر جا...فراری های دانشگاه بودن این دو...خوب گاهی با علیرضا می رفتیم یه نهاری می زدیم...بازم با معرفت بود که تنهامون نمی گذاشت.کلاسهامون تقریبا مسخره بازی بود بعضی هاشون....یاده دوران دبیرستان می افتادم گاهی...اما کو اون بچه شر...من فقط نظاره گر بودم...خب چند تایی از بچه ها یه سلامعلیکی با ما می کردن تو ما همه دوستی ما تو سلام علیک بود.کم کم عادت کرده بودم فقط منتظر بودم این 3 روز تموم شه فرار کنم به سمت تهران.یه روز تو کلاس ریاضی پیش یکی از بچه ها توجه ام را جلب کرد با نصف کلاس سلام و علیک می کرد تقریبا سن و سالش از همه بیشتر بود و معلوم بود پسره پخته ای است یه روز اومد جلوی ما نشت...یه نیم نگاهی انداخت اما خوب آشنایی با هم نداشتیم.شروع به صحبت یا بغل دستیش کرد از لهجه اش فهمیدم که خوزستانی باید باشه وازش سوال کردم که بچه ی کجاست گفت خوزستانی و از مسجد سلیمان...(بعد ها بهترین دوستم شد)...خوب یه احوال پرسی کرد و حال و احوالی پرسید مهر دوتایی مون تو دل هم افتاده بود.خوب تو راه برگشت تو سرویس هم دیدمش کرایه ما را حساب کرد و من دیگه از خداخواسته سره اون کلاس نرفتم .چون اون استادش گفت هر کسی می خواهد بیاید هر کسی می خواهد نیاید ما هم دیگه نرفتیم و دیگه اون پسره رو ندیدم.../