سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۲

بعد از ثبت نام تو دانشگاه برگشتم تهران...خوب ترمه ۲ شروع شد.مجبوری بعد ۲ هفته از شروع کلاسها اومدم اصفهان...زیاد از محیط دانشگاه خوشم نمی اومد..شاید چون تنها بودم احساسه تنهایی می کردم.من چون اصفهان جایی تداشتم خونه داییم می رفتم...خوب زنداییم هم رفته بود انگستان و نبود و این برای من خوب بود شاید اینطوری راحتتر بودم...خوب پسر دایی هم بود و این هم بد نبود.خوب روزهای دانشگاه رفتن ما شروع شد...کس رو نمی شناختم آروم و ساکت سره کلاسها می رفتم و می اومدم...این باعث شده بود که بعضی بچه ها از من خوششون نیاد و می خواستن بهم گیر بدن..ینو بعدا فهمیدم می گفتن این سره مغروره...خوب تو این بین با علی رضا دوست شدم خوب بچه تهران بود...شاید بچه های تهران اولین جایی که میان دونباله یه بچه تهران می گردن که باهاش دوست بشن...خونشون خانه اصفهان بود یه خونه دانشجویی...۴ نفر بودن...(م)و(ع)و(ش)...که من برای اولین بار که خونشون رقتم فقط م رو دیدیم...بچه های بدی نبودن...خوب تو اون تنهایی بودن اونها هم غنیمت بود...ع و ش هم همیشه با هم بودن که یه روز که با علیرضا بودم و می خواستم بیام خونه ش رو دیدم و با هم دوست شدیم...ش هم رشته ای هم بود و پسره خوبی بود...اما ع رو ندیدیم...

۱-

خاطرات..... 

شروعی دوباره برای نوشتن 

می خوام از گدشته ها...شاید از ۵ ...۶ سال قبل که یه هو تغییراتی تو زندگی پدید اومد بنویسم

شاید بی پرده ی پرده... 

 

شروع داستان زندگی ما از اصفهان شروع شد...خوب تو اون سالهایی که ما کنکور می دادیم قبولی توش سخت بود...بالاخره ما هم قبول شدیم...خوب تو دبیرستان کاره نکرده نگذاشته بودم و حالا بعد کلی رفیق بازی تو اون دوران سخت بود تنها بودن تو اونجا. 

ترم ۱ رو پیچوندیم و از ترم ۲ رفتیم....یادمه پسرخاله ام برای ثبت نام  باهام اومده بود....کلی عصبانی بودم...دوست نداشتم از تهران جدا شم و بیام اصفهان...کاری کردم که ترم ۱  رو مرخصی بهم دادن و ورودی بهمن شدیم....نصمیم گرفتم که زندگی جدید رو شروع کنم...کلی اتفاق برام افتاد که می خوام اگه ذهنم یاری کرد براتون بگم....اصلا یه جورایی خودم دوست دارم مرورشون کنم.

سلام 

رفتم تو گذشته ها 

می دونی 

 

سلام 

این شعر رو خوندم... 

هی خوندم..هی خوندم...از زیباییش دلم نمی خواست تموم شه! 

.................................................................................................... 

رفتار من عادی است 

 

رفتار من عادی است


اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما

این روزها تنها

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

از جمله دیشب هم

دیشب دوباره

دیشب پس از سی سال فهمیدم

دیشب برای اولین بار

این روزها دیگر

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

گاهی نگاهم در تمام روز

اما


من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-
از تو چه پنهان -با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم رفتار من عادی است

جرئت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم

فرصت برای حرف زیاد است


خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
اما
اما اگر گریسته باشی ...آه ...مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد


چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید

با این همه تفاوت

حس می‌کنم که انگار

امضای تازه‌ی من

ای کاش

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد

از دور


گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور

!ای چشم های مغرور!این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!بگذار در خیال تو باشم!بگذار ...بگذریم!

این روزها


  خیلی برای گریه دلم تنگ است 

 

 

 

می گذرد... 

می دونی روزهای بدون تو می گذرد... 

گاهی فکر می کنم 

تو کی هستی...کجایی... 

منم عاشقم!... 

نمی دونم... 

سرگرمم...زندگی در گذره 

دوستان نامروتی کردند 

اما شاید باید زندگی کرد! 

بی خیال...  

.............................................................

گرفتاره بازی های حاشیه ای زندگی شدم 

از همون چیزی که همیشه می ترسیدم 

اما خوب باید گذر کرد از این همه حاشیه... 

خسته تز همیشه ام